از عزیزانی که هرگونه اطلاعاتی (نظیر آدرس یا شماره تلفن) در مورد آقای دکتر ناصر تابش دارند در خواست می شود از طریق این وبلاگ به صورت نظر دهی به ما اطلاع دهند.
مجروحی که شهر را بهم ریخت
*بر اساس خاطره ای از سرهنگ جانبازعبدالعلی صفری*
بچه ها خسته بودند. هر چه به آن ها التماس کردیم، ثمری نداشت. می گفتند:« کی حال بازی فوتبال رو داره؟» راستش را هم بخواهید حق هم داشتند؛ چون همه ی آن ها در شب گذشته تا صبح نخوابیده بودند. مانور بزرگی با حضور تمام نیروهای لشکر، برگزار شده بود. فقط ما چند نفر که تازه آمده بودیم در ترکیب نیروهای ادوات قرار نگرفتیم. برای همین هم بود که سر حال تر از بقیه بودیم...
هر کار کردیم تعدادمان از چهار نفر بیشتر نشد. به یک بازی گل کوچک بسنده کردیم و راهی زمین فوتبالی که در نزدیکی مقر ادوات بود، شدیم...
در بین راه صدای غرش هواپیما، نگاه ما را به سمت آسمان کشاند. یکی از دوستان گفت:« وای یک گله هواپیما»! همه زدیم زیر خنده به خیالمان هواپیما های خودیند. چند ثانیه ای نگذشته بود که صدای انفجارو شلیک پدافند هوایی با سر و صدای بچه ها که می گفتند:« پناه بگیرید، هواپیماهای دشمن.» ما را به خود آورد. همان جا خوابیدیم. محوطه ی بازی که ما در آن قرار داشتیم، احتمال هر نوع خطری را در بر داشت. من اصلا سرم را بالا نیاوردم. وقتی هم که بالا آوردم،دیدم، بچه ها به صورت نیم خیز به سمت خاکریز کوتاهی که در آن جا بود، در حال حرکتند. صدای انفجار نزدیک و نزدیک تر می شد و دود های ناشی از انفجار به چند صد متری ما رسیده بود. مسلم داد کشید و گفت:« اونجا چی کار می کنی؟ بیا این جا» من هول شده بودم. وقتی خواستم بلند شوم، چیزی محکم به ران پایم اصابت کرد. دوباره به زمین دوخته شدم. دیگر بلند شدن فایده ای نداشت. بمب های خوشه ای بودند که در اطرافم منفجر می شدند. من هم دیگر قادر به بلند شدن نبودم.
درد ناشی از جراحت توان هر حرکتی را از من گرفته بود. هر چه در توانم بود داد کشیدم و گفتم:« مسلم»! مسلم خودش را ظرف چند ثانیه به من رساند. سریع چفیه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد و به روی زخم پایم بست. یکی دیگر از بچه ها به سمت مقر دوید و با صدای بلند می گفت:« آمبولانس بفرستید، مجروح داریم»
آقای مشکل گشا با جیپ 106 سر رسید. آن وقت ها مسؤل ادوات لشکر بود. پتو را پایین پهن کرد و گفت:« او را بگذارید داخل پتو، بعد بگذارید روی کاپوت ماشین»
حق هم داشت چون تفنگ 106 سوار جیپ بود و من با آن وضعیتم نمی توانستم در پشت دراز بکشم و یا بنشینم. دو نفر از بچه ها مرا بالای کاپوت نگه داشتند تا این که به میدان ستاد لشکر رسیدیم. همه ی مجروح ها را جهت انتقال به بیمارستان، در آن جا جمع کرده بودند. با رفتن خون، بدنم بی حس شده بود...
بیمارستان شوش پر از مجروحین بمباران بود. من وقتی زن و بچه های مجروح را دیدم، درد خودم را فراموش کردم. یک نفر دم در بیمارستان جلوی ما را گرفت و گفت:« بیمارستان پر است، بروید دزفول» وقتی وارد بیمارستان دزفول شدیم، به دستور پزشک، دوستم مسلم به اتفاق یک نفر دیگر مرا به رادیولوژی بردند. وقتی مرا بالای تخت قرار دادند مسلم جسم پلاستیکی ای که از پایم آویزان بود را از پایم جدا کرد. با این کار، درد تمام وجودم را فرا گرفت. وقتی صدای آخم را شنید هول کرد و گفت:« آشغالی را که به لباست چسبیده بود را در آوردم...»
وقتی دکتر عکس را دید گفت:«درون ران پایش، نارنجک فرورفته» همه ی بچه هایی که در اطرافم بودند زدند زیر خنده. حق هم داشتند، چون تا به حال چنین چیزی را نشنیده بودند. دکتر ناراحت شد و گفت:« ببینید! این نارنجک هر لحظه احتمال انفجارش می رود.» وقتی عکس را دیدند، همه از من فاصله گرفتند. من که تا به حال بی خیال بودم و فقط از درد ناشی از جراحت ناراحت بودم با این جمله و حرکت همراهان، کمی ترس برم داشت. هر لحظه اضطراب من و همراهان بیش تر می شد. یک ساعتی طول کشید تا گروه تخریب آمدند و گفتند این نارنجک نیست، بمب خوشه ای است. ترس و وحشت تمام بیمارستان را فرا گرفته بود. مسلم تنها کسی بود که مرا دلداری می داد. همه مرا به چشم کسی که چند لحظه ی دیگر خواهد مرد، می دیدند...
سرانجام دکتری با لباس سبز به من نزدیک شد و با لبخند گفت:«خوبی، چی شد؟ شهر را بهم ریختی!» من با لبخندش روحیه گرفتم. با خنده ادامه داد:« غصه نخور، من امروز یک گلوله ی آر پی چی را از شکم یک رزمنده بیرون کشیدم.» فهمیدم برای مزاح این را گفته است...
بقیه مطالب را از زبان دکتر ناصر تابش که در روزنامه کیهان شماره 12869 تاریخ 4/8/65 به چاپ رسیده است می خوانیم:
« من در منزل بودم که خبر دادند یک مجروح جنگی در بیمارستان افشار است هست که یک بمب خوشه ای عمل نکرده در پای او فرورفته و احتیاج فوری به عمل جراحی دارد. چون ممکن است هر لحظه منفجر شود و شما هم بیایید نظر بدهید.
من به بیمارستان رفتم. وقتی رسیدم عده زیادی از دکترهای جراح در آن جا حاضر بودند و سه نفر هم از افراد خنثی کننده بمب از پایگاه هوایی حضور داشتند که می گفتند این نوع بمب ها بسیار خطرناکند و اگر درست یادم باشد می گفتند در حدود 460 قطعه گلوله سمی به اضافه مواد منفجره در بمب وجود دارد. خلاصه از خطراتش صحبت می کردند و می گفتند ما این بمب را می شناسیم و از نوع برزیلی آن است و برای خنثی کردن آن باید به بمب دسترسی داشته باشیم. بمب در داخل عضلات ران مجروح هست و هیچ نقطه ای از آن بیرون نیست. مخصوصا ً قسمت چاشنی و ماسوره که کاملا ً در ران مجروح قرار گرفته است. ما به برادران خنثی کننده گفتیم که شما از ما چه می خواهید، گفتند که شما باید با عمل جراحی روی این بمب قسمت بیش تر آن را بیرون آورده تا ما بتوانیم آن را خنثی کنیم . البته هر کسی را که برای چنین کار خطرناکی انتخاب بکنند بالتبع کمی به فکر فرو می رود خود من در طول مدت پزشکی ام عمل های زیادی کردم و در این مدت چهار سال که در منطقه جنگی هستم با انواع عمل های کوچک و بزرگ سر و کار داشته ام و همگی به طور طبیعی انجام شده اند و در برخورد با این عمل ها دقت می کردم که همیشه مریض سالم بماند اما این عمل که با سایر عمل ها فرق می کرد مستلزم این بود که سعی کنیم جان خودمان را هم حفظ کنیم.
دکتر تابش در همین رابطه اضافه کرد: روی این اصل گفتم باید یک کمیسیون پزشکی تشکیل بدهیم و این کمیسیون تشکیل شد که در آن برادران خنثی کننده و دو نفر جراح و یک ارتوپد و رئیس بیمارستان افشار در آن حضور داشتند. پس از دو ساعت مذاکره، من پیشنهاد کردم این کار شیلر انجام گیرد یعنی با ایمنی جراحی انجام گیرد. به این صورت که یک صفحه آهنی یک در دو متر تهیه گردد و در این صفحه سوراخی تعبیه شود که ما از آن طریق به بمب نزدیک شویم. برادران خنثی کننده بمب گفتند: اگر این بمب منفجر شود احتمال دارد حتی موج انفجار آن باعث کشته شدن همگی شود چون موج انفجار باعث خراب کردن اتاق عمل می شود و ما نمی توانیم خطر را رفع کنیم. یک عده پیشنهاد کردند بیاییم جان مریض و جان کسانی که می خواهند در اتاق عمل کار بکنند را در نظر بگیریم، بیاییم پای مجروح را قطع کنیم ولی من قبول نکردم چون این کاردور از شئون پزشکی بود چون انسان نمی تواند به خاطر ترس، عضوی را از بدن قطع کند. به علاوه کمی از بمب بالای ران بود و قطع کردن آن کار ساده ای نبود. بالاخره برای قطع کردن از اره استفاده می شود و حرکاتی در حین قطع کردن انجام می گیرد که خالی از خطر نیست و من این فکر را هم نپسندیدم و در یک لحظه با خودم فکر کردم سرانجام انسان در طول عمرش یک دفعه ممکن است مورد آزمایش قرار گیرد حالا این آزمایش ممکن است الهی باشد یا این که جامعه می خواهد او را امتحان کند در هر صورت شرایط در آن شب برای همگی ما فراهم شده بود.
ضمن بحث باز عده ای نظر دادند که مجروح را به تهران اعزام کنیم، گفتیم تهران هم جراح و اتاق عمل و خنثی کننده اش مثل وضع فعلی ما است. چه فرقی می کند، بهتر است خودمان کاری صورت دهیم. وی اظهار داشت: من یکی تصمیم خود را گرفتم و گفتم به هر ترتیبی است با اتکال به خداوند این کار را انجام خواهم داد و این شد که گفتیم اتاق عمل را آماده کنند. نکته مهم این بود که حالا چه کسانی حاضر بودند با ما همکاری کنند و به هر کس پیشنهاد می کردم که وارد کار شود به فکر فرو می رفت و به سادگی جواب نمی داد. چون موضوع حیات و ممات در کار بود. البته زیاد هم اصرار نمی کردم.
در این میان دستیار اتاق عمل ما آقای بهمن بلنده که در آن جا بود اظهار کرد که من در این مورد با شما همکاری می کنم و همراه شما هستم به ایشان گفتم که امکان شهید شدن شما در این جریان هست. گفت من هم تصمیم گرفته ام که هر اتفاقی بیفتد همراه شما باشم. و من در آن لحظه شهامت ایشان را دیدم که قابل تقدیر بود که حتی در لحظه ی ورود به اتاق عمل باز تکرار کردم که شما می توانید بروید ولی قبول نکرد و بالاخره وارد اتاق عمل شدیم و بیمار را بیهوش کردیم و از تلوزیون برای گزارش آمده بودند که آن ها هم دوربین را تنظیم کردند و گذاشتند و رفتند و فقط ما ماندیم و دستیارمان. البته پرسنل بیمارستان وسایل را برای ما آماده می کردند و هر چه می خواستیم در اختیارمان می گذاشتند. دکتر تابش در رابطه با عمل جراحی بر روی مجروح گفت: آخرین لحظه گروه خنثی کننده بمب که از نیروی هوایی آمده بودند گفتند حالا بهتر است برای این که تیم پزشکی اتاق عمل از بین نروند بیاییم از لباس ضد بمب استفاده بکنیم و لباس ها را آوردند. این لباس بسیار سنگین بود و هر کدام در حدود پنجاه کیلو بود که بسیار محدودیت کار به وجود می آورد و عمل جراحی ما هم غیر استریل بود و موضوع مهمتر از استریل عمل در آوردن بمب بود و بالاخره شروع کردیم. من به آرامی دور بمب را خراش دادم و چیزی که کار را مشکل کرده بود فرو رفتن شلوار مجروح به همراه بمب به داخل ران مجروح بود که آن را در آوردیم و پس از چند لحظه چاقوی جراحی ما به بمب اصابت کرد وحالا این جا اگر رحمت الهی نبود می بایست بمب منفجر می شد این نوع بمب ها حتی با گرمای الکتریسیته 5/1 ولت قابل انفجار بود، از این لحاظ از الکتروکوتر هم استفاده نکردیم. در هر صورت با تلاش زیاد بمب را در حدود 10 سانتی متر آزاد کردیم و چاشنی و ماسوره نمایان شد. این جا برادران حنثی کننده بمب توانستند بمب را خنثی کنند و بلافاصله ماسوره بمب را بیرون کشیدند و آن جو وحشت و اضطراب که در بیمارستان حکم فرما بود، تمام شد و همگی به داخل اتاق عمل آمدند و ناگفته نماند که یک شانه سر همراه بمب بیرون آوردیم که از محتویات جیب مجروح بوده است.
وی همچنین افزود: خوشبختانه این عمل جراحی به پای مجروح از نظر عصب و ورید آسیبی نرسانده است و این عمل با نظریات و عمل جراحی جمعا ً 4 ساعت طول کشید.